گفتم:
خدای من،
دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم
سر سنگینم را که پر ازدغدغهء دیروز بود
و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم،
آرام برایت بگویم و بگریم،
در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت:
عزیز تر از هر چه هست،
تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی ،
که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی،
من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام .
که تو اینگونه هستی.
من همچون عاشقی که ،
به معشوق خویش می نگرد،
با شوق تمام لحظات بودنت را،
به نظاره نشسته بودم.
گفتم:
پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی،
اینگونه زار بگریم؟
گفت:
عزیزتر از هر چه هست،
اشک تنها قطره ای است که ،
قبل از آنکه فرود آید عروج می کند،
اشکهایت به من رسید
و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم ،
تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان،
چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.
گفتم:
آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم ،
گذاشته بودی؟
گفت:
بارها صدایت کردم،
آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی،
تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ ،
فریاد بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست،
از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید.
گفتم:
پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت:
روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی،
می خواستم برایم بگویی .
آخر تو بندهء من بودی چاره ای نبود،
جز نزول درد ،
که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی.
گفتم:
پس چرا همان بار اول که صدایت کردم ،
درد را از دلم نراندی؟
گفت:
اول بار که گفتی "خدا" آنچنان به شوق آمدم
که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم،
تو باز گفتی خدا
و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر،
من اگر می دانستم ،
تو بعد از علاج درد هم
بر خدا گفتن اصرار می کنی،
همان بار اول شفایت می دادم.
گفتم:
مهربانترین خدا ! دوست دارمت ...
گفت:
عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...
خدایا به خاطر همه عنایاتی که به من داری ازت ممنونم
مطلب خوبی بود۱