به چشم هایش که نگاه می کردی متوجه می شدی که برگشته و به ۸۵سال عمر گذشته نگاه می کند. قبل از این که به صحبت بنشیند ، اشک ها بر چهره اش مانند شاخه های درخت سرازیرشد ، بعد در میان محاسن سپیدش گم شد و ما غمگین شدیم .
بعد از این که آتش دل را با اشک هایش خاموش کرد ، نفسی راست کرد و گرم صحبت شد . من که بچه بودم ، دو پیرزن وفادار به هم سالی یک بار از شاه جهان سرازیر می شدند و می رفتند پابوس آقای غریب ،در کنار ضریح امام رضا گریه می کردند . آن گاه بر می گشتند به مرغزار شاه جهان جایی که خون های عزیزانشان در آن جا ریخته بود .
صد و هشتاد سال پیش در کوه شاه جهان اتفاقی افتاد که در حکایت و مثل های کرمانجی نشانه ای از وفاداری زنان برای ما به یادگار گذاشت .
به هنگام بهار وقتی که گوسفندان از جلگه به شاه جهان کشیده شدند ، حاجی رضا خان قهرمانی پسرش ،رستم را داماد کرد . جماعت اش را جمع و کار هایش را جابجا کرد و تمام خان و خوانین قوچان و مردمانش را دعوت کرد .
دو روز بعد از فصل تموز در مرغزار شاه جهان ، در جایی که بلندی سبزها و گیا هانش به اندازه یک قامت اسب بود ،پنجاه چادر برپا کردند . و هر چه قالی ، گبه د رشاه جهان بود جمع کردند و در مرغزار پهن کردند .هشت دست عاشق و دوازده بخشی آوردند . جوانان قهرمانی خودشان را حاضر کردند که با کشتی گرفتن در این رزمگه عروسی برابر هم شاخ وشانه بکشند .
اسب دار ها چند روز قبل از عروسی تخم مرغ به اسب هایشان می دادند تا پر نفس باشند و تیمار می کردند و چند ساعت می گرداندند تا در روز اسب دوانی بیداق را بر دارند .
زنان لباس تازه هایشان را از صندوق ها بیرون آوردند گیسوان را پیچیدند و دست هایشان را حنا زدند ، انگشتر برانگشتان نمودند تا با جمالی خوب و سربلند در عروسی حاضر باشند . عروسی با صدای ساز و آواز عاشق ها و بخشی ها و با شاباش شاباش جمعیت صدای گلوله ها و رقص جوانان چارق پوش قهرمانی شروع شد . جماعت دعوت شده از چهار طرف شاه جهان دسته دسته با اسب های زین و برگ شده تازه به مرغزار شاه جهان می رسیدند . بره و قوچ های فراوانی را هدیه آوردند . سر دسته هر طایفه وقتی به دهانه مرغزار می رسید ، تپانچه را از کمر می کشید و چند گلوله به آسمان شلیک می کرد . حاجی رضا خان و پسر انش ، به طرف مهمانان می دویدند و جوانان دهانه اسب ها رانگه می داشتند تا مهمانان عروسی به راحتی پیاده شوند و آن گاه اسب های خسته را می چرخاندند تا عرق بر بدنشان سرد شود . و در اصطبل های از پیش تعیین شده می بستند .
عاشقان کوه و مرغزار را بر سرشان گرفته بودند . و لوچی ها صدایشان را ول می کردند . از کردی تا کرمانجی ، از قهرمانی تا ترکی آهنگ نماند که خواندند .
مردم از خوشحالی ،و با همه قوم وقبیله خود
، با پول خوانندگان را شاباش می کردند . شاباش کنندگان پول سفید را که در هوا سپیدی می زد بر سر جماعت می پاشیدند و خیال می کردی که عروسی همگان است . و همه پسرانشان را داماد کرده اند ، نه رضا خان
ششصد دختر قهرمانی در کنار چررک خانه و شرق شرق بشکن هایشان و پول سفیدی که بر لباسهایشان دوخته بودند ، تو را ا ززمین بلند می کردند و هوایی –
در چنین حالی کدبانوها و خانم ها نیز به رقص آمده بودند . حاجی رضا خان بر سخاوت نشسته بود و یک خورجین پول سفید را بر سر دختران شاباش می کرد .
جوانان قهرمانی از چپ و راست ، بعضی ها با زانو ،و برخی با پشتک به میدان آمدند و رقص گرم شد .
عروسی گرم بود . و درصدو پنجاه دیگ مسی را باز کردند و بوی عطر برنج ، کوه شاه جهان را بیهوش کرده بود .
روز اول صد و چهل گوسفند برای مهمانان ذبح کردند و سه هزار گبه و قالی به شاه جهان آوردند . شاید ندانید که چه به راه افتاده بود .
بعد از سه شبانه روز ،از جوش و جشن و خوشحالی این چنین ، صد نفر از جوانان کرمانج داماد را سوار بر اسب کردند و داماد را در میان گرفتند و به سمت مقر عروس حرکت کردند .
عروس شاه جهان از طایفه شادلو بودو از آلاداغ به شاه جهان آورده می شد . کوه شاه جهان و مردم قهرمانی هیچ وقت چنین سر بلندی را به خود ندیده بودند . کلاه کج ها و بزرگان ، کوه شاه جهان را گلوله باران کردند . و صدای شیهه اسب ها و شاباش شاباش جوانان و گلوله ها همه را بی قرار کرده بود . و از دو طرف راه سواران زیادی نیز قاطی شدند . و بعضی می گفتند : خداوندا ، اقبالی و بختی چنین بلند را برای مردم قهرمانی نگه داری .
اینان می رفتند که عروس رابیاورند . عروس را هم منزل به منزل شادی ها به شاه جهان می آوردند ، تا حرمت عروس و طایفه شادی و قهرمان نگه داشته شود .
در بلندی های کوه اسدلی ، جوانان اسب هایشان را تاختند و کسی متوجه نشد که چه شد داماد از اسب افتاد و هفتصد اسب مست از روی جنازه اش گذشتند .
وقتی که گرد و خاک نشست جنازه ای بر زمین و اسبی بی سوار پیدا شد . جوانان به سرو صورت شان زدند و همگی شیون بر آوردند ، و سپس به مصلحتی فوری نشستند .
سواری پست و بلندی ها را طی کرد و خود را به مرغزار شاه جهان رساند . حاجی رضا خان با دل و دماغ بر پشتی تکیه داده بود . و به گپ زدن علی محمد قهرمانی گوش می داد . راوی حاجی رضا خان را به کناری کشید و با دستپاچگی گفت که داماد از اسب افتاد و جان تسلیم کرد .
حاجی رضا خان دست هایش را بر پشت نهاد و گفت : عروس کجاست ؟
راوی گفت : جوانان شادی با عروس از مینان گذشته اند . حاجی دستور داد پسرم اسفندیار را بر اسب سوار کنید تا عروسم را به خانه آورد .
و این حادثه را بعد از عروسی آشکا ر نمایید . دراین گرگ و میش عروس را وارد کردند . و صدای شاباش شاباش مهمانان را تمام اطراف شاه جهان را می شنیدند . عروس در چادر سفیدی که پیش از آن دختران آن را غرق در گل کرده بودند ، نشست . به جای رستم ، اسفندیار بلند شد
.
به پای عروس افتادند و گفتند خانه ما خراب شد و رستم امروز از بین رفت ،خوش آمدی ، برای ما مثل یک خواهری .
فردا، مهمانان از کوه شاه جهان سرازیر شدند و به طرف دیار شان پخش گردیدند .
بعد از سه روز حاجی رضا خان برای مهمانان عروسی دوباره خبر فرستاد ، که خیلی زود خودتان را به من برسانید . همه مات مانده بودند ، اما درنگ نکردند .
حاجی رضا خان در مرغزار شاه جهان در صندوقی بزرگی را باز کرد وجسد رستم را به همه نشان داد و راز پیش آمده را بر همگان آشکار کرد . صدای جماعت شاباش شاباش عروسی خیلی بود ، اما صدای گریه مردان را با هم تا آن وقت نشنیده بودند .
زمین می لرزید ، کوه می لرزید ، آن وقت حاجی رضا خان تپانچه اش را از کمر کشید و سه گلوله بر قلبش زد . و در کنار رستم دراز کشید .
راوی می گفت : آن روز صدای گریه زنان ، مردان و جوانان و دختران در بلندی کوه سلسله دار شاه جهان قیامت کبری به پا کرد . سنگ گریه می کرد ، عروس حاجی گیسوانش را برید و بر روی جنازه رستم انداخت . و دختر حاجی گیسوانش را برید و بر جنازه حاجی رضا خان انداخت .
آن دو عزیز خداوند شصت و پنج سال در عزای آن دو پلنگ نشسته بودند ، سالی یک بار از شاه جهان سرازیر می شدند و به پابوس آن آقای غریب می رفتند . دختر به دنیا آمدند و دختر از دنیا رفتند .
مهر پاکشان مثل ، سکه صاحبقران ، در دل تاریخ ناموس دوست کرمانج ماندگار شد .
بسیار عالی بود.
احسنت دست شما درد نکنه ...
این آخری مرا یاد مردن زیور انداخت در پای گل محمد ...