دفتر بودجه وزارت آموزش و پرورش

وبلاگ غیر رسمی دفتر بودجه و گروههای بودجه استانها

دفتر بودجه وزارت آموزش و پرورش

وبلاگ غیر رسمی دفتر بودجه و گروههای بودجه استانها

حکایتی پر درد ازحاجی رضا خان قهرمانی کرمانج به سفارش علی

به چشم هایش که نگاه می کردی متوجه می شدی که برگشته و به ۸۵سال عمر گذشته نگاه می کند. قبل از این که به صحبت بنشیند ، اشک ها بر چهره اش مانند شاخه های درخت سرازیرشد ، بعد در میان محاسن سپیدش گم شد و ما غمگین شدیم .

بعد از این که آتش دل را با اشک هایش خاموش کرد ، نفسی راست کرد و گرم صحبت شد . من که بچه   بودم ، دو پیرزن وفادار به هم سالی یک بار از شاه جهان سرازیر می شدند و می رفتند پابوس آقای غریب ،در کنار ضریح امام رضا گریه می کردند . آن گاه بر می گشتند به مرغزار شاه جهان جایی که خون های عزیزانشان در آن جا ریخته بود .

صد و هشتاد سال پیش در کوه شاه جهان اتفاقی افتاد که در حکایت و مثل های کرمانجی نشانه ای از وفاداری زنان برای ما به یادگار گذاشت .

به هنگام بهار وقتی که گوسفندان از جلگه به شاه جهان کشیده شدند ،  حاجی رضا خان قهرمانی پسرش ،رستم را داماد کرد . جماعت اش را جمع و کار هایش را جابجا کرد و تمام خان و خوانین قوچان و مردمانش را دعوت کرد .

دو روز بعد از فصل تموز در مرغزار شاه جهان ، در جایی که بلندی سبزها و  گیا هانش به اندازه یک قامت اسب بود ،پنجاه چادر برپا کردند . و هر چه قالی ، گبه د رشاه جهان بود جمع کردند و در مرغزار پهن  کردند .هشت دست عاشق و دوازده بخشی آوردند . جوانان قهرمانی خودشان را حاضر کردند که با کشتی گرفتن در این رزمگه عروسی برابر هم شاخ وشانه بکشند .

اسب دار ها چند روز قبل از عروسی تخم مرغ به اسب هایشان می دادند تا پر نفس باشند و تیمار می کردند و چند ساعت می گرداندند تا در روز اسب دوانی بیداق را بر دارند .

زنان لباس تازه هایشان را از صندوق ها بیرون آوردند گیسوان را پیچیدند و دست هایشان را حنا زدند ، انگشتر برانگشتان نمودند تا با جمالی خوب و سربلند  در عروسی حاضر باشند . عروسی با صدای ساز و آواز عاشق ها و بخشی ها و با شاباش شاباش جمعیت صدای گلوله ها و رقص جوانان چارق پوش قهرمانی شروع شد . جماعت دعوت شده از چهار طرف شاه جهان دسته دسته با اسب های زین و برگ شده تازه به مرغزار شاه جهان می رسیدند . بره و قوچ های فراوانی را هدیه آوردند . سر دسته هر طایفه وقتی به دهانه مرغزار می رسید ، تپانچه را از کمر می کشید و چند گلوله به آسمان شلیک می کرد . حاجی رضا خان و پسر انش ، به طرف مهمانان می دویدند و جوانان دهانه اسب ها رانگه می داشتند تا مهمانان عروسی به راحتی پیاده شوند و آن گاه اسب های خسته را می چرخاندند تا عرق بر بدنشان سرد شود . و در اصطبل های از پیش تعیین شده می بستند .

عاشقان کوه و مرغزار را بر سرشان گرفته بودند . و لوچی ها صدایشان را ول می کردند . از کردی تا کرمانجی ، از قهرمانی تا ترکی آهنگ نماند که خواندند .

مردم از خوشحالی ،و با همه قوم وقبیله خود

، با پول خوانندگان را شاباش می کردند . شاباش کنندگان پول سفید را که در هوا سپیدی می زد بر سر جماعت می پاشیدند و خیال می کردی که عروسی همگان است . و همه پسرانشان را داماد کرده اند ، نه رضا خان

ششصد دختر قهرمانی در کنار چررک خانه   و شرق شرق بشکن هایشان و پول سفیدی که بر لباسهایشان دوخته بودند ، تو را ا ززمین بلند می کردند و هوایی –

در چنین حالی کدبانوها و خانم ها نیز به رقص آمده بودند . حاجی رضا خان بر سخاوت نشسته بود و یک خورجین پول سفید را بر سر دختران شاباش می کرد .

جوانان قهرمانی از چپ و راست ،  بعضی ها با زانو ،و برخی با پشتک به میدان آمدند و رقص گرم شد .

عروسی گرم بود . و درصدو پنجاه دیگ مسی را باز کردند و بوی عطر برنج  ، کوه شاه جهان را بیهوش کرده بود .

روز اول صد و چهل گوسفند برای مهمانان ذبح کردند و سه هزار گبه و قالی به شاه جهان آوردند . شاید ندانید که چه به راه افتاده بود .

بعد از سه شبانه روز ،از جوش و جشن و خوشحالی  این چنین ، صد نفر از جوانان کرمانج داماد را سوار بر اسب کردند و داماد را در میان گرفتند و به سمت مقر عروس حرکت کردند .

عروس شاه جهان از طایفه شادلو بودو از آلاداغ به شاه جهان آورده می شد . کوه شاه  جهان و مردم قهرمانی  هیچ وقت چنین سر بلندی را به خود ندیده بودند .  کلاه کج ها و بزرگان ، کوه شاه جهان را گلوله باران  کردند .  و صدای شیهه اسب ها و شاباش شاباش جوانان و گلوله ها همه را بی قرار کرده بود . و از دو طرف راه سواران زیادی نیز قاطی شدند . و بعضی می گفتند : خداوندا ، اقبالی و بختی چنین بلند را برای مردم قهرمانی نگه داری .

اینان می رفتند که عروس رابیاورند . عروس را هم منزل به منزل شادی ها به شاه جهان می آوردند ، تا حرمت عروس و طایفه شادی و قهرمان نگه داشته شود .

در بلندی های کوه اسدلی ، جوانان اسب هایشان را تاختند  و کسی متوجه نشد که چه شد داماد از اسب افتاد و هفتصد اسب مست از روی جنازه اش گذشتند .

وقتی که گرد و خاک نشست جنازه ای بر زمین و اسبی بی سوار پیدا شد  . جوانان به سرو صورت شان زدند و همگی شیون بر آوردند ، و سپس به مصلحتی فوری نشستند .

سواری پست و بلندی ها را طی کرد  و خود را به مرغزار شاه جهان رساند . حاجی رضا خان با دل و دماغ بر پشتی تکیه داده بود . و به گپ زدن علی محمد قهرمانی گوش می داد . راوی حاجی رضا خان را به کناری کشید و با دستپاچگی گفت که داماد از اسب افتاد و جان تسلیم کرد .

حاجی رضا خان دست هایش را بر پشت نهاد و گفت : عروس کجاست ؟

راوی گفت : جوانان شادی با عروس از مینان گذشته اند . حاجی دستور داد پسرم اسفندیار را بر اسب سوار کنید تا عروسم را به خانه آورد .

و این حادثه را بعد از عروسی آشکا ر نمایید . دراین  گرگ و میش عروس را وارد کردند .  و صدای شاباش شاباش مهمانان را تمام اطراف شاه جهان را می  شنیدند . عروس در چادر سفیدی که پیش از آن دختران آن را غرق در گل کرده بودند ، نشست . به جای رستم ، اسفندیار بلند شد

.

به پای عروس افتادند و گفتند خانه ما خراب شد و رستم امروز از بین رفت ،خوش آمدی ، برای ما مثل یک  خواهری .

فردا، مهمانان از کوه شاه جهان سرازیر شدند و به طرف دیار شان پخش گردیدند .

بعد از سه روز حاجی رضا خان برای مهمانان عروسی دوباره خبر فرستاد ، که خیلی زود خودتان را به من برسانید . همه مات مانده بودند ، اما درنگ نکردند .

حاجی رضا خان در مرغزار شاه جهان در صندوقی بزرگی  را باز کرد وجسد رستم را به همه نشان داد و  راز پیش آمده را بر همگان آشکار کرد . صدای جماعت شاباش شاباش عروسی خیلی بود ، اما صدای گریه مردان را با هم تا آن وقت نشنیده  بودند .

زمین می لرزید ، کوه می لرزید ، آن وقت  حاجی رضا خان تپانچه اش را از کمر کشید و سه گلوله بر قلبش زد . و در کنار رستم دراز کشید .

راوی می گفت : آن روز صدای گریه زنان ،  مردان و جوانان و دختران در بلندی کوه سلسله دار شاه جهان قیامت کبری به پا  کرد . سنگ گریه می کرد ، عروس حاجی گیسوانش را برید و بر روی جنازه رستم انداخت . و دختر حاجی گیسوانش را برید و بر جنازه حاجی رضا خان انداخت .

آن دو عزیز خداوند شصت و پنج سال در عزای آن دو پلنگ نشسته بودند ، سالی یک بار از شاه جهان سرازیر می شدند و به پابوس آن آقای غریب می رفتند .  دختر به دنیا آمدند و دختر از دنیا رفتند .

مهر پاکشان مثل ، سکه صاحبقران ، در دل تاریخ ناموس دوست کرمانج ماندگار شد .

نظرات 1 + ارسال نظر
علی مهاجرانی شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:27 ب.ظ http://strange-pilgrim.blogsky.com

بسیار عالی بود.
احسنت دست شما درد نکنه ...
این آخری مرا یاد مردن زیور انداخت در پای گل محمد ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد