خاطره یک زنگ تفریح
زنگ تفریح، هم زنگ تفریح های قدیم. وسط های کلاس که می شد گوشها را تیز می کردیم و گوش به زنگ صدای زنگ بودیم. یک بار وسط کلاس، اشتباهی زنگ خورد، بچه ها مثل فشنگی که از تفنگ در کرده باشند از کلاس بیرون پریدند. و در یک چشم بهم زدن کلاس مثل سر بی موی دبیر تاریخ جغرافی مان خالی شد. بچهها این فرصت طلایی را که به ندرت اتفاق میافتد، حاضر نبودند از دست بدهند. اما شیرینی این اتفاق هنوز بیخ دندانمان درست مزه نکرده بود که سر کلهی دو ناظم مدرسه با ترکههای یک متر و نیمشان، پیدا شد تا ما را به زبان خوش!! به سمت کلاسها هدایت کنند. ولی نه توپ و تشر ناظمها راه به جایی می برد و نه ترکههای بلند یک متر و نیمیشان دانش آموزی را به کلاس درس هدایت میکرد. بچهها در غیب شدن دست اجنه را از پشت بسته بودند. یکی از دانش آموزان مانند گربه از درخت چنار گوشه حیاط مدرسه بالا رفته و مثل کلاغ روی یکی از شاخه های آن نشسته بود.
حیاط دبیرستانی که در آن درس میخواندیم بسیار بزرگ بود و دور تا دور آن، جوی آب پهنی قرار داشت که در دو طرف جو درختان چناز و تبریزی و سپیدار کاشته بودند. یکی از ناظمها که متوجه دانشآموز روی درخت شده بود، کرهخر گویان با ترکه به او اشاره کرد و به طرف درختی که دانشآموز بخت برگشته روی آن بود خیز برداشت. ولی از جوی آب غافل مانده بود، تعادلش را از دست داد و به درون جوی آب در غلطید. ترس، صدای خندهها را فرو میخورد. و هریک از بچهها تلاش میکرد به نحوی جلوی خندهی خود را بگیرد.
با افتادن ناظم به جوی آب زنگ تفریح ادامه پیدا کرد ولی دانشآموزی که از درخت بالا رفتهبود سه روز تمام پشت در دفتر مدرسه ایستاده بود و از زحمت کلاس رفتن خلاص شده بود.