داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچ گاه غذا
به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی
کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب
من ریخت و گفت،:
” فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.”
و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
ادامه مطلب ...