بشنو از نی چون حکایت می کند
وز جدایی ها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
وز نفیرم مرد و زن نالیده اند
باز نمی دانم از کجا شروع کنم
دست خودم نیست نوشته هام دلگیرند.
شاید از زمانی که از نیستان بریدند و جدایم ساختند. این تکه غم جدایی از روح خدایی
آواره ی زمینم کرد . و این غم ول کنم نیست . به قول شهریار خوبم
ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در کوشه ی میخانه هم ما را تو پیدا می کنی
و من این غم دوری را نمی توانم در لابلای نوشته هام طوری پنهان کنم که کسی نداند
باز شهریارم میگوید :
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهند کاری هست
نوشته های من هم اینطوری از آب در میاند:
می خواهم از علی"ع" بگویم از تنهاییش
علی "ع" آن شیر خدا شاه عرب می برد شام یتیمان عرب
از آن لحظه هایش که بر چاه می گوید .
خدایا اگر بتوانم درد ناکترین درد آتش دوزخ ات را تحمل کنم ، چگونه می توانم دوریت را تحمل کنم
علی "ع" نیز توان تحمل جدایی را ندارد و از آن شکایت می کند .
علی"ع" نیز با خدایش راز ها دارد .
اما در برابر دشمنان سخت محکم و استوار است و می فرماید :
" اگر کوه ها از جای کنده شوند تو ثابت و استوار باش ، دندان ها را بر هم بفشار ، کاسه سرت را به خدا عاریت ده ، پای بر زمین میخکوب کن ، به صفوف لشکر دشمن بنگر ، از فراوانی دشمن چشم بپوش، و بدان که پیروزی از سوی خدای سبحان است ."
مرا که توان سخن از علی"ع" نیست ، شایستگی شناخت او را از دست داده ایم ، شیعه اش
هستیم و مسئولیت شیعه بودن را فراموش کرده ایم .
و اما بهانه ی ولادت علی"ع"
روز پدر
مگر میشود همچون فاطمه "س" بودن را از مادر و زن و دخترمان انتظار داشته باشیم و علی"ع"
گونه بودن را فراموش کنیم .
لازمه ی فاطمه"س" گونه بودن زنان علی"ع" گونه بودن مردان است.
و روز مادر و پدر جدای این دو بزرگوار نیست .
و من این روز بزرگ را به همه دوست داران اهل بیت "ع" و پدران خوب تبریک عرض می نمایم.
.
.
.
روزگارانی در کنار خانواده این روز الهی را جشن میگرفتیم . عمویم حجره ی کوچکی در بازار شهر داشت ، و در این ایام ولادت ها شیرینی می گذاشت و با چه ارادتی به مردم تبریک می گفت: خدا رحمتش کند .
عمدتا آذری ها دوست دار اهل بیت "ع" هستند . و خانواده ی ما بیشتر
هنوز لذت آن ایام در کامم باقیست.
اما دوری از نیستان کم کم شیرینی در کنار هم بودن را از یاد و خاطره هامان پاک می کرد .
ولی مگر میشود . در روز پدر ، خود پدر بود و پدر را فراموش کرد .
درست است که روز پدر به پای روز مادر نمی رسد چونکه زنان نیز خود مادرند و در این روز دو سهم دارند .
ولی من پدر را خیلی دوست داشتم تا یادم میاد در این ایام سراغی ازش می گرفتم.
اما این آخرین بار دیدارم باهاش فرق می کرد .
دو سه روز خاموش و در حالت کما کنارش بودم . تصادف کرده بود . حرف نمیزد ، شکستگی زیادی داشت . همه چیز را پزشک معالج به جهت اینکه پسر بزرگش بودم برام گفته بود.
لحظه ای نمی خواستم از کنارش دور باشم . همون روزهای آخر کمی پاهایش را تکان میداد .
گرمی دستانش را احساس می کردم . دم دم های غروب بود . آقای پرستار صدایش می زد و میگفت : حاجی چشماتو باز کن ببین قادر اومده پسرتون .
آه . . . یک لحظه پلک های خسته اش را باز کرد و گفت : قادر خودم ... هنوز این صدا را در نهان خانه دلم دارم ... به کسی نمی دم . بغلش کردم و دستانش را بوسیدم .
فردایش روز پدر بود.
کم کم به هوش اومد هوش خدا حافظی بود . فقط ازم می خواست ببرم خونه مون .
می گفتم بابا قند خونت اومده بالا واسه همون اینجا آوردتم ، الان هم که داره هوا تاریک میشه
نمی تونم رانندگی کنم . انشاء الله فردا صبح میریم اهر .
فردا باید پاهاش رو عمل می کردند .
خلاصه آن شب را سحر کردیم . سر ظهر وقت اذان " روز پدر" ، عزیزم به نیستان پیوست.
چقدر دلم می خواهد برای یکبار هم که شده " مشهدی قادر " صدایم کند و بغلش کنم و هزاران بار ببوسم . اما
هنوز بعضی وقت ها بویش را احساس میکنم فکر می کنم در کنارم نشسته ...
تا روز پدر هست فراموشش نمی کنم . خدا بیامورزد .
همینه میگم نوشته هام شکایت میکنند .