برادر ارجمند جناب حاج آقای شمسائی
بازگشت حضرتعالی را از سفر پر از معنویت حج ، زیارت مرقدمطهر پیامبراکرم(ص) و ائمه مظلوم بقیع و زیارت خانه امن الهی مکه مکرمه و زیارت مدینه منوره، تبریک گفته و امید است با توکل به در گاه الهی همواره پیروز و سرافراز باشید.
حضرت خدیجه(س) زنی بود از جنس آسمان که با عروج روحانیاش به ملکوت، دیگر کسی رسول خدا را شادمان ندید.در تعریف خدیجه(س) همان بس که فاطمه (س) از دامان او برخاست
وفات خدیجه کبری(س)، بزرگ بانوی دین، و مظهر بخشش و کرامت را تسلیت میگوییم.
گرامی باد مقدمتان که آمیخته با غبار کعبه ،صفای مدینه ومعطر به عطر قبور ائمه بقیع است.
همکاران شما در بودجه خوزستان
امام صادق (ع) فرمودند : سه دسته از مردم هستند که در قیامت تا پایان حساب از همه به خداوند نزدیک تر هستند : اول صاحب قدرتی که در حال خشم و برافروختگی به زیر دست خود ستم نکند. دوم آنکس که در قضاوت بین دو نفر مرتکب کوچکترین تجاوزی از حق و عدالت نشود ، سوم کسی که همیشه به حق سخن گوید خواه به نفع خودش باشد خواه به ضررش.
مولا علی (ع)، به فرزندش امام حسن (ع) :فرمود : میخواهی چهار عمل به تو بیاموزم که از دکتر بی نیاز شوی؟ عرض کرد: آری .
مولا علی فرمودند: ۱ . جز با گرسنگی سر سفره نشین (یعنی تا گرسنه نشدی بر سر سفره غذا حاضر نشو) ۲.جز با میل بر مخیز (یعنی وقتی که هنوز به خوردن غذا میل داری از سر سفره غذا بلند شو) ۳.غذا را خوب بجو ۴. پیش از خواب قضای حاجت کن (یعنی به مستراح برو) . با رعایت این چهار دستور احتیاجی به طبیب پیدا نخواهی کرد.
کتاب نصایح صفحه ۱۸۵ حدیث۱۰۷
منبع: وبلاگ جامع منتظران ظهور
باسلام وخسته نباشیدوآرزوی توفیق برای همکاران بودجه ،حلول ماه مبارک رمضان راتبریک عرض نموده آرزوی قبولی طاعات وعبادات همگی راازدرگاه خداوندمنان خواستاریم .التماس دعا
می دونم که جمع ما بودجه ای های آموزش و پرورش اونقدر فهیم هست که نوشته ادامه تکرار مکرراته و
می دونم که می دونید من عادت ندارم که کپی/ پیست کنم اما باور کنید متن ارسالی برام اونقدر زیبا بود که مجبورم کرد ( فکر کنم برای چهارم یا پنجمین بار ) در این وبلاگ از جایی کپی کنم ...
با درود به دوستان آذری خوبم : قادر - نوذری و جعفری تبریز
منصور و خاقانی اردبیل.
گلستانی و قنبری و دیلمقانیان ارومیه .
ناصر احمدی و ندرلو و کلانتری زنجان .
نوری همدان و
دوستان لر باصفا:
سید موسوی خرم آباد .
حاجی اسکندری شهرکرد .
جاویدی یاسوج .
حبیبی همدان .
و همکاران خوزستان . (اونهایی شون که لرن ) .
قزوینی های با کلاس :
شیرخانی و جواد آهنی و افشار .
گیلانی ها و مازنی های با محبت :
محمدی و پسند و موحد رشت .
حاجی یونسی و بهنام کرمانی ساری .
از این دوستان یاد کردم چون مطلب ادامه در مورد این استانهاست خیلی طبیعیه که اگر در مورد استانهای دیگر هم مطلبی دیدم حسب مورد از آن سروران هم یاد خواهم کرد .
ادامه مطلب ...
جمعه 7 مرداد..
ساعت 22:00
شبکه یک قسمت آخر مختار نامه ....
حکایت یک دلدادگی . یا پایان یک عشق ...
داستان یک بازمانده که باید بازمانده باشد یا ماندگاری را فریاد زند ...
یا پایان غمبار رندی که تراژیک ترین حماسه بشر را دستاویز رسیدن به قدرت قرار داد ...
کدام یک را باور می کنید ؟
..
ادامه مطلب ...
پیرمردی تنها در مینه سوتای آمریکا زندگی میکرد. او میخواست مزرعه سیبزمینیاش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که میتوانست به او کمک کند، در زندان بود!پیرمرد نامهای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمیخواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شدهام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل میشد. من میدانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم میزدی ... دوستدار تو پدر - پس از چند روز پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن من آنجا اسلحه پنهان کرده ام.صبح روز بعد 12 نفر از مأموران اف.بی.آی و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را برای یافتن اسلحه ها شخم زدند بدون اینکه اسلحهای پیدا کنند.
پیرمرد بهتزده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و میخواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم.
بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت: «خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى...