یک درس بزرگ ...
لبخند را فراموش نکن…
دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و بر می گشت .
با اینکه ها آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود ،
دختر بچه طبق
معمولِ همیشه ، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر که شد ، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
مادر کودک که
نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد
یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد ، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال
دخترش برود .
با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید ،
با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
اواسط راه ، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت
بود ،
ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او می ایستاد ، به آسمان نگاه می کرد و
لبخند می زد
و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می شد.
زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند ، شیشه پنجره را
پایین کشید و از او پرسید :
" چکار می کنی ؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟"
دخترک پاسخ داد،" من سعی می کنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب
از من عکس می گیرد."